
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تورا با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس، تو را از بین گل هایی که
در تنهایی ام رویید باحسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران وسرگردان چشمانی ست رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی
آن چشم تورا در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی
اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا،شاید خطا کردم وتو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا،تا کی،برای چه،ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
نمی دانم چرا؟
شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.