شبی خواب دیدم که مرده ام . روی سینه ام خرمنی از گل نهاده بودند و اطاق من نیز که درها و پنجره هایش بروی خورشید گشوده میشد غرق گل بود.
فقط آنشب توانستم لذت نیستی را بچشم و در بازوی نوازشگر مرگ چون در گهواره ای نرم آرام آرام بخواب روم. در آن لحظه حسرت هیچ چیز را نداشتم . از
هیچیک از آنچه در پشت سر گذاشته بودم یاد
میکردم. حتی حسرت ترانه های دلپذیری را که روز و شب از دل به زبان میآوردم نداشتم. فقط به یاد دل خودم بودم. تاسف بر آن روزها و شبهایی میخوردم
که میتوانستم از باده عشق سر مست شوم و نشدم
از :کارمن سیلوا

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مراسیــــرشــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جاحـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــایدواعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلم تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت